یکشنبه، آذر ۲۱

جهان سوم (1)

. . . . . و جهان سوم جایی است که در عصرهای  سرد زمستانی  در اتاقکهایی دکه مانند پوشیده از پارچه سیاه بعنوان عزاداری محرم  به شما چای داغ  یا شیرکاکائو با کیک میدهند  . . . .

سه‌شنبه، آذر ۱۶

تفکرات تنهایی شبانه

هر شب موقع خواب  حرفهای مفت و بیموقع ات رو  یه جایی ، گوشه ی یه دفترچه یا حتی تو وبلاگ کوفتی ات  بنویس ؛ یه موقعی بدرد میخوره ....ببین کی گفتم .....

Im not special

حقیقت وحشتناک اینه که  بفهمی یه آدم معمولی هستی ...وقتی اینو فهمیدی روابط ات را برپایه همین حقیقت تلخ تنظیم کن .... از این ساده تر بگم ؟؟؟؟

دوشنبه، آبان ۱۷

جذاب ولی ضایع


این مردهایی که کلاه گیس سرشون میذارن چی فکر میکنن؟.. نه واقعاٌ چی فکر میکنن..؟..اَه ؛
منظرۀ فجیع تر وقتیه که باد وبارون و گردخاک هم بیاد و کج و کوله هم بشه.

شنبه، آبان ۱۵

اندرقضایای فلسفی

یه موقعی تو اوج خرکاری های قدیمم ،  میبایست یه باری رو میبردم جنوب تهران طرفای شهرری تحویل میدادم ، یکی از خواهر زاده هام خونه ما بود و یه هفته ای میشد که  با  بابا ننه اش قهر کرده بود، بش گفتم اگه دلت میخواد میتونی باهام بیایی ، اونم از سر بیکاری و بیحوصلگی تصمیم گرفت باهام بیاد، پیکانو آتیش کردیم راه افتادیم ،هوا گرم بود و از آسمون آتیش میبارید،  خیلی طول کشید تو ترافیک و با نابلدی بسیار حوالی ظهر اون انبار قدیمی رو پیدا کردیم اما یارو یادم نیست به چه  دلیل احمقانه ای بار رو تحویل نگرفت . فکر کن دو نفر آدم گنده سر ظهر ، تو کوچه پس کوچه های خاکی شهر ری  ، رو دست خودمون باد کردیم ؛ حتی نمیدونستیم چه جوری باید از اونجا بیاییم بیرون ؛ همینجوری الکی و از سر بی تصمیمی  زنگ زدم به دوست نزدیکم  که اون حوالی تو یه کارخونه آرد کار میکرد احساس کردم حالش خرابه چون اصلا شوخی نمیکرد بهش گفتم  که  تقریبا محل کارش هستیم  یهو گفت میتونی بیایی دنبالم ؟ .......واسه  اون ساعت از روز خیلی زود بود که برگرده  خونه ، تعجب کردم اما رفتم دنبالش ، تا نشست تو ماشین  گفت که  با مدیر کارخونه حرفش شده و از کارخانه اخراجش کردن تصور کن  ؛  سه تا آدم گنده تو یه وضعیت داغون با اعصاب خط خطی به هم رسیدن که تو اون قسمت شهرهیچ کار ی ندارن ،توی سکوت و ناراحتی  راه افتادیم سمت خونه ،  وسط راه تو اتوبان یه دفعه دیدم ماشین خاموش شد   فهمیدم ماشین بنزین تموم کرده( چون درجه بنزین خراب بود) ، اوضاع ازاین گندتر نمیشد اما نمیدونم چرا ککم نمیگزید. خیلی خونسرد از ماشین پیاده شدم تا از ماشین های گذری بنزین بگیرم ، عقب ماشین یه دبه پر از آب بود ، اونو برداشتم و بدون اینکه به جهت دستم نگاه کنم  کل آب رو خالی کردم  تو محوطه بی آب و علف حاشیه  اتوبان ، همینطور بی اختیار که نگاهم به مسیر خالی شدن آب  افتاد متوجه چیز عجیبی شدم ، دیدم تو اون جای بی آب و علف درست همونجا که من آب رو خالی میکردم و درست در همون نقطه یه گیاه سبز شده بود ، گیاهی  که بنظر میومد سخت تشنه است و  به اون آب محتاج ، منظره عجیبی بودو حال عجیبی پیدا کردم  .یه ماشین اومد وبه  ما بنزین داد به سرعت راه افتادیم به طرف خانه  ؛ برگشتم به همراهان دمق ام گفتم : میدونید ما چرا این همه راه رو تا اینجا اومدیم ؟ ما الان فقط و فقط واسه اون گیاه اومدیم که بهش یه کم آب برسونیم تا خشک نشه ، این تنها ماموریت ما برای امروز بود . دیدم دوتائیشون دارن برو بر به من نگاه میکنن و احتمالاٌ ته دل فحش  ناموسی میدن . دیگه کسی حرفی نزد تا رسیدیم خونه . اما تا مدتها بعدش  اون روز فراموش نکردم.